در آينه ي يازده ماه ديگر است


در آينه ي يازده ماه ديگر است


درخت روشن زن ميانسال
در آينه ي يازده ماه ديگر
وارد تالار بيوفاي بازنشستگي مي گردد
جان زرد اجاقش 
مفهوم معني دار کوري است
و امشب لبريز خاموش تنهائي ست
برخلاف حقيقت درخشان ماه بدر
فروغ کوتاهي دارد
تا آواز سپيد چند جمله آ پارتمان آن طرف تر
شوهرش بر خلاف تمايل آبيش
هر از چند گاهي مسافرعاشق سبزينه هاي شما لي است 
مردي ميانسا ل 
که سر و صورتش را در ترانه هاي خيس آسمان و ماه تنکابن شستشو مي دهد
کنارنسيم لبخند دلگشاي دريا
با انس درختان کيوي و ماه بي قرار گفتگو مي کند
زن – غروب دلگير مهتابي را 
چند شبي است که پاي جير جيرک ها آواز مي خواند
صداي تنها يش در گلدان گوش خيابان کوتاه زندگي پيچيده
و از حوالي صادق سبز مهرباني و صبر است
به آساني مي شود آن سوي ديوار قلبش را جستجو کرد
ساده در حجم خشک خواب فرو مي رود
در روياي صبحي به سادگي شن و علف
به سادگي چشمان کبوتران وحشي
از روياي ارغواني خواب بر مي خيزد
هر روز مسافر خسته چشم بسته
صبح و عصر خانه تا اداره است
تمام لذت خانه و اثاثيه اش به خوبي او را مي شناسند
شب ها گاه گاه ماه سان دو سه ساعتي بساط غربت ما را مي شکند
اگرچه ريسمان آشنائي ما روز به روز محکم تر مي شود 
با اين وجود رگه هائي ازابهام در سنگ آشنائي ما مي درخشد
رگه هائي قابل تامل
وقتي فضاي متلاطم سا ل هاي بعد را ورق مي زنم
مرگ همسرش را مي بينم
پس قرار بود او زودتر به خاک ملحق شود ؟ !
امروز سال ها از آن تاريخ گذشته است 
پس قراربود او زودتر به خاک ملحق شود ؟!
اين را در آب هاي امروز در مرکز خاک سخن مي کارم
و در عصاره آن روز هيچ تابشي نداشت
اصلا چه کسي جز خدا مي دانست ؟
و زندگي گوئي 
يک چشم بهم زدني بيش نيست 

ديگر در سبزه زار چهل سالگي مي رويد
وقتيکه مادرش لبخند اندوهناک مرگ را پذيرفت
تمامي علاقه ي خانه را در پي اختلافي عميق با پدرش
در مسيرناجاري ترک گذاشت
فرش آشنائي را در کوچه پس کوچه هاي جانگير استثمارپهن کرد
کاري جانفرسا با حقوقي اندک
تا فقط درکي زنده بماند
حتي اگر کبوترهاي ملاطفت برادر نبود
سرپناهي در شب محتوم روزنمي يا فت
يک سال است که هر شب خود را در اطاق خود رائي بيمارزنداني ميکند
صبح همراه گنجشکها از خواب بي خوابي بر مي خيزد
ديگر کار است و کاراست و ناچاري زخم ها بر روح
آنگاه سنگ شب را تا خانه بر گرده مي کشد
زندان ناگزير خانه با ن يتي در انتظار اوست
چون مهتاب اندوهگين پشت پرده ها
اصلا نمي توان در قايق درک کنکاش کرد :
جه نيروئي اورا به زيستي چنين دشوارمي کشاند
شايد گنجشکها و جير جير ک ها بدانند
شايد مورچه ها و کبوترها
در اين آفرينش به ديده حيراني بايد ريخت
آيا در جهلي پيچيده و جانکاه حصار زندان نمي افرازد ؟
تا دادار را چه ستاره ي منظوري بدرخشد








حيف از آن همه درختان طناز
که به هئيت ميزها وصندلي هاي فريب روييدند
حرف ها و صحبت ها هم در آ رايش دفاع از مستضعفين مي چرخند
اما ورقه هاي ابر و باد بازگو کننده حقيقتي تلخند
چونان مدارک دانشگاهي باد آورده
هر کدام به درخشش قلابي در عصر روشنگري واقفند
و روزي افشاگري آفتاب را بي ترديد خواهند ديد
مستضعفان عاشق باران هاي حقيقت مي رويند
بايد به دريا فکر کرد
انسان ها شاخک هاي حساس درک را مي پايند
بي شک دل دريا در حقيقت جويبارها مي تپد
بايد همواره در راستاي ستاره هاي اميد وار زيست
جهان زيباست
اما در پيچيدگي فريب انسان بايد نشست
ما بي شک در خاطرات معمولي خويش
بازگو کننده حقيقت روشن خويشيم
تا در اين ناپايدار چگونه به پايداري بينديشيم
شما تلخ خواهيد روييد
شما تلخ خواهيد روييد
قرآن مقدس اين را مي گويد


او که از قبيله ي سياحت و زيبائي بود
با زياني جذاب به نرمي آب زلال
حرف به حرف روئيد
تا دريا را در من بروياند
چشمان دريائي کلماتش
گلسنگ درک را 
در سنگ آفتاب چشمان ذهنم نشاند
به سادگي علف حرف به حرف روئيد
جمله به جمله جاري شد
تا ستاره ي تفهيم را در من جوانه زند
اکنون من نيزاز قبيله ي آينه و آب و آفتابم
به زيبائي در کلمه و جمله جاري مي شوم
تا عطش لطيف ترا فرو نشانم
تا مرگ – گل هاي فاصله کدامند ؟
در خلوص عرفان سبز آب مي رويم 
نزد من که آمدي
آفتاب و آب بياور 
ماه را صدا کن
در پهناوري آبي رشد کن
من هنوز در اينجا بس دل تنگم
تودرکدام ملکوت اذان
به قلب ستاره تابيدي ؟
تاريکي نيز دنياي زيبائي مي آفريند
آنجا نيز نمو آب را جستجوکن
و بر مزار من همه ازآفتاب بگو
همه از شب
آه – در عشق من شبنم شو
چرا اينگونه عاشقي ؟
چرا ؟
اي گل هاي تنهائي !
شما نمي دانيد ؟


 


 


در اطاق شب باز مي شود
پله هاي نيمه تاريک
پله هاي نيمه روشن
در آپارتمان شب باز مي شود 
بيرون شبي کامل مي درخشد
جعبه ي توري زباله در آن طرف خيابان
در انتظارپلا ستيک هاي پرزباله
سگ هاي جيرجيرک بي وفقه آواز مي خوانند
چشم انداز روشني در آن طرف شن زار
در عمق نگاهم مي نشيند
آسمان چشم مي گشايد
ابرهاي تيره ماه را مي بلعند
پشت درپروانه اي در خواب روياي ماه و ستاره است
پله هاي نيمه روشن 
پله هاي نيمه تاريک
ونگاه ساعت بيست چهارسالن
مرا آواز خدا همواره به تلا لو مي کشاند
و درک تاريکي را آسان مي سازد
کمي هم در عمق روشن آسمان بنشينيم
شب باز در ميان سالي خويش سخنراني مي کند
من آ ن را به خوبي آب و نان مي شناسم
به خوبي آب و نان !
روي تمرکزقالي ماشيني شبي زمستاني
بر پشتي عاطفه ي ماه
رويش سبز فيلم سينمائي جمعه شب
در نور آوازخيابان شبکه ي اول تلويزيون
مرا به مهماني ارغواني سپيد کشاند
تمرکز شيري رنگ حواس
عبور بي وقفه ي نگاه
پيوند مورچه ي صحنه هاي بکر
انتظار رنگين فام دو ساعته
وسرگذشت سياست
سياست سيبي است که 
در بارگاه عرفان به ثمر مي نشيند
جهان عارفانه مي درخشد
و همه ي زواياي حيات را خلق مي کند 



صداي پاي صبح بر خاک و سنگ
کلاغي در همين نزديکي چند بارپيري دي را آواز مي خواند
سکوت – خيابان را به آسمان وصل مي کند
چهار نفرسوار سرويس تکرار مي شوند
روز بازي لاک زدن در پيچ و خم خيابان هاي کوچک آغاز مي گردد


و به داستان زمستاني جاده مي پيوندد
گل سرد خورشيد آرام آرام در افق جوانه مي زند
تا چشم مي گرداني
لبخند گرم لذت از چشمان عاشقانه خورشيد مي جوشد
از جاده که گذشتي
صبح را در خيابان ها مي گرداني
تا به اداره ي تکرار بيکاري برسي
همان اطاق
همان احوالپرسي
همان نگاه ها
پنجره و آسمان و خورشيد
کمي هم بر موج زمان بنشين
و دوباره پرواز کن
هيچ نمي داني پايان راه به کجا ختم مي شود
تنها انتظار در مسير مومن چشم ها همواره سر سبز است
پس به ناگهان شکوفا مي شود
و به ناگهان محو مي گردد
زينهار دل دوستلن را بيازاري 

قصه ي روح بخش مهر باستاني غروب مي کرد
شهرک جديد در انتظار آبان زيبا ساعت شماري مي نمود
سرماي خزان جوانه زده بود
آنها همه ي وسا يل و افکار خود را در وانتي ريختند و رفتند
غروب جدائي در نگاه زن غبار تيره خستگي مي پراکند
وقتي شب شد –
آنها سرو روياي خود را در مسکني جديد جشن گرفتند
مرد که نگاه سبز آفتاب را به شب پيوند مي زد
به آساني نگاه لطيف خيابان را پشت سر گذاشت
جلو منزل درک جديد توقف کرد
وسراغ لبخند دلگشاي ماه را گرفت
ما با دلتنگي عميق و رنج - گاو خيابان را درآغوش گرفتيم
آنها در خوبي بارور- هميشه همسايه بودند
منزل تخليه شده هم همين را مي گفت 
پله ها – نرده ها و دري که به خيابان ساکت چشم مي گشود 

به چشم اندازت هر چه بيشترنزديک شو
در چشم اندازت با چشما نت قدم بزن
با ذهنت
چشم اندازت را در دستا نت لمس کن
در چشم اندازت هر لحظه بهاري نو تر را تجربه کن
در درون چشم اندازت به لبخند و پايکوبي بنشين
آنجا بلدرچين غم و شادي لانه دارد
مرا درقلب آوازش بنشان
در تجربه هاي دوستت غوطه ور شو
در درون اعماق چشم اندازش شنا کن
ودوباره به خودت برگرد
اينجا اينک بهار شعله ور است
و همه چيز در نگاه سبز علف ها پير و جوان مي شود
بيا با نگاه تو در دوستان سبز علف زاربنگريم
نگاهي طرد و مرطوب
در آفتابي به بلنداي تاريخ
چه چشماني گرم و گيرا داشته باشي
چه ذهني قسي و خونريز
سرانجام خواهي شکست
و بي ترديد به خاک خواهي پيوست
درک آينده قضاوت عبور چشم اندازها ست 
و مرا آه انسان در خود پيچيده است
ولي يقين دارم
که روزي دوباره از خاک خواهم روييد
و در برابرچشم انداز دوست خواهم ايستاد
او که مرا همواره آفريده است
با چشم انداز هاي رنگارنگ 
27/2/88
غزال وحشي شب در خانه نمي رقصد
وقتي که با سکوت سبز دقت گوش مي سپاري
صداي جيرجيرک بي قرارخزان پرده هاي گوش را مي نوازد
تلويز يون و بازي هاي کودکانه
بازي هائي که بزرگان به نمايش مي گذارند
سه چرخه بر روي قالي – رها شده در ترنم لامپ هاي مهتابي
ناگهان اخبار – روينده بر قلب خسته زمان
سناريوي سيا ستمداران با نام مردم
تابلوي اسب ها بر ديوارساده ي زندگي 
اسبي در کنار بوته هاي گل – آب رويا مي نوشد
ريتسوس با استادي تمام درس شکار لحظات مي آموزد
ما چهار فصل را چسبيده بر روي ديوار شب به زيبائي مي نگريم
سرانجام بر بستر نرم شب خواب انگورهاي روز را به انتظارمي نشينيم
غزال عاشق شب در خانه نمي رقصد
فردا لحظه ها ي نوراني در غوغاي روز
بيا به حقيقت مرگ و زندگي ايمان بياوريم
هر لحظه مي شکفد 
ومي ميرد . 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پایگاه مقاومت بسیج شهید دانشگر موسسه قرآنی تمهید kasbokar01 DORSA REMIX MUSIC تسنیم(بروز ترین ها) Kristy مواد مهندسی تیوا Younesi Maria تجارت ترخیص گمرک