شعر زيباي زندگي من
شعر زيباي زندگي من
مردي در ميان کتابها و رومه ها
زني را از جنس فيلمهايش بوسيد
يأسي بر چشمان اميدوار رحمي باريد
و نطفه ي رنج من شکل گرفت
در نخستين غروب که آسمان
را خون آلود کرد
از حسرت عشقي ناگفته
زاده شدم
و هرگز سخن از عشق در ميان نيامد
و زن در زهن مرد توقيف شد
آنچنانکه عدالت در ذهن جامعه
سفر به راه افتاد
آينه اي در دستم بود
چراغي در انديشه ام
زمين پر از گامهاي سياه بود
و کفشهاي من
تنها ضربان سرما را مي تپيدند
ناگاه نشست مردي در آينه ام
نشسته بود مردي روبروي من
و در خلأ خود بود
ستارگان درخشانند
مرد ستاره نبود
کوهها استوارند
مرد باوري استوار نبود
نشسته بود مردي روبروي من
و من دوستش مي داشتم
سياه بود و تلخ بود
همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته هاي آينه ام
و کابوس زاده شد
دقايق من در نحوست صبحي کاذب هدر رفتند
و از هر کنار به پاي پوش قاعده هاي من خاري فرو رفت
من مست کردم
و در هر مستي ام تو را مي ديدم
مانند شهرم که غذا را
و تو را که
مي ديدم
که بزرگ مي شوي ، که بزرگتر مي شوي
و مي افتي و بلند مي شوي و رشد مي کني و رشد مي کني
و خودم را که فرو مي ريزم و فرو مي ريزم
و آب مي شوم و آب مي شوم
در يأسي که تو در آن ، در دردي که شعر من در آن
متولد مي شوي و بزرگ مي شوي و بزرگتر مي شوي
و من
شاعر سيه پوش شعري سپيد موي هستم
با روزنه اي کوچک ، با دريچه اي کم سو
که عشق را رهنمون مي کرد
به سردي انگشتانم و سردي نگاهم
که هيچ نمي ديد
جز کوير ، جز کوير ، جز کوير
و سردي لبانم
که دير گاهي نخوانده بود ترانه اي
ترانه هاي دلتنگي
ترانه هاي تنهايي
و ترانه هاي همزاد خود را ترک گفتم
تا ترانه اي ديگر بسرايم
ترانهاي خاکستري رنگ
تا ريشه هاي سياه تو را بسوزاند
و من گم شدم در ترانه ات
که اگر مي نواختي
هر زخمه اش رهاييت بود
و اگر مي نواختي هر زخمه اش پيوندي داشت با ريشه هاي
من
و من پر از بغض بودم و اشک
پدر نبود
و او تنها در کتابهايش بود و جز انسانهاي مرکبي
هيچ چيز را نمي ديد و نمي ديد و نمي ديد
و مادر در بايگاني فيلمخانه ي توقيف شده ي ذهن پدر بود
و براي مادر من نبودم
جز دروغ يک مرد
و نبودم جز حماقتي
آشکار
و من پر از بغض بودم و اشک
و شهر تاريک بود
و شهر هميشه تاريک بود
و مردي که روبروي من نشسته بود
سياه بود و تلخ بود
و من دوستش مي داشتم
نه براي آفتاب و نه به خاطر شب
به شکل پدر بود
و من به خاطر شعر دوستش مي داشتم
و من
شاعر سيه پوش شعري سپيد موي هستم
و شهر پر از زخم بود
و من پر از بغض بودم و اشک
و گونه ي خيس آسمان
مرد آمده بود
و من به شک رسيدم
و مادر در ذهن پدر توقيف بود
آنچنانکه آزادي در ذهن شهر
و شهر در شک بود
مرد صدا کرد مرا
آنچنانکه عدالت شهر را
و من گوش نکردم
و شهر پر از ناله بود
بايد به سکوت عادت مي کردم
بي گاهان تو آمدي
و من گرمايت را احساس نکردم
و شهر بيمار بود
تو به من لبخند زدي
تا دگر بار باوري استوار يسازم
و من باور را به خاک سپردم
آنچنان که شهر
آزادي شهيدش را
و من مي دانستم معجزات تو براي من عمري کوتاه دارند
و سرانجام
در دورها ، در دوردست ها
در سرزميني که دور از ميلاد هر ذهن روشن است
و دور از ترانه هاي رهاييست
کسي را قرباني کردند
و صدايش را هيچ کس نشنيد
کسي را قرباني کردند
و هيچ نشانه اي در ميان نبود
نه سرخي خون شفق و نه سرخي خون فلق
چرا که در چنين سرزميني شاعران را
بي هيچ نشانه اي مصلوب مي کنند
کسي را قرباني کردند
و دريغ از يک پرنده
و قرباني پرواز در آسماني بي پرنده
و قرباني نگاه در زمين نابينايان تاريک دل
و مرگ
مرگ دشوار نبود
وسيع بود مثال خورشيد که بر زمين
و مي نواخت مرگ
مثال باران که بر کوير
و مرگ لالايي مي گفت
همتاي مادربزرگ که لالاييش
که تنها نجواي مه گرفته ي لالاييش در پشت پرچين خاطرات
باور هر چيز خوب را ، هر چيز پاک را
در من زنده نگاه مي داشت
من خانه را تاريک مي کنم و هر چه پنجره است با پرده اي
سياه مي پوشانم
از چراغها بيزارم و از ستارگان و مرواريد
و شهر پر از چراغ است
و من
بارها تور نگاهم را به افق هاي دور انداختم و هيچ صيد نشد
نه ستاره اي و نه مرواريد
و مردي که نادرم را کشت
و من خون را در چشمانش مي ديدم
و مار را بر شانه هايش
در دستش چراغ بود
و خواهرم که تنها يک بار از خيابان عبور کرد
و زير چرخهاي سنگين اعتماد
له شد
چراغ سبز چهار راه را ديده بود
از چراغ ها بيزارم و شهر پر از چراغ است
و حتي تمام کسانيکه در قطب جنوب راه را گم کردند
ستارگان را ديگر نديدند
و خوب يادم هست مردي که دوستش مي داشتم
با گردنبند مرواريد من خود را حلق آويز کرد
و شهر پر از
گفتار است
شايد آخرين شعري که در رقص روسپيان محله و زهرخند مردها سرودم
خود بوي مرگ مي دادم
کفتارها در چشم من چراغ مي اندازند
و من بر چشمانم پارچه اي سياه خواهم بست
تا هيچ چيز را نبينم
نه شکنجه را و نه چراغها را
تنها صدايشان را خواهم شنيد
و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد
چرا که دهانم بوي مرگ مي دهد
و هرگز نمي خواهم خوراک مغز امشب کفتارها باشم
درباره این سایت