جملات، اشعار و داستان هاي پر معني



بهترين زيباترين اشعار حافظ جديد


زيباترين اشعار ديوان حافظ شيرازي درباره عشق، خدا و دوست و مجموعه تک بيت و نيم بيت هاي مشهور و غزل هاي حافظ


از صفحه فال حافظ پرشين استار نيز ديدن کنيد.


شعر حافظ درباره خدا


اشعار عرفاني حافظاشعار عرفاني حافظ


هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد


حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد


******


بود آيا که در ميکده‌ها بگشايند؟!
گره از کار فروبسته ما بگشايند؟!


اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند
دل قوي دار که از بهر خدا بگشايند…


******


اشعار حافظ در مورد عشق


هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما


******


خيال روي تو در هر طريق همره ماست
نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست


به رغم مدعياني که منع عشق کنند
جمال چهره‌ي تو حجت موجه ماست


******


عکس نوشته اشعار حافظعکس نوشته اشعار حافظ


اي دل مباش يک دم خالي ز عشق و مستي …!


******


طفيل هستي عشقند، آدمي و پري
ارادتي بنما، تا سعادتي ببري


******


در وفاي عشق تو مشهورخوبانم چو شمع
شب نشين کوي سربازان و رندانم چو شمع


******


من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست…


******


حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است
کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد


******


اشعار عاشقانه حافظ


زيباترين اشعار حافظ شيرازيزيباترين اشعار حافظ شيرازي


اي غايب از نظر، به خدا مي‌سپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت


******


اي صبا گر بگذري بر کوي مهرافشان دوست
يار ما را گو سلامي، دل هميشه ياد اوست


******


مدامم مست م?‌دارد نس?م جعد گ?سو?ت
خرابم م?‌کند هر دم فر?ب چشم جادو?ت


******


حافظ صبور باش که در راه عاشقي
هر کس که جان نداد به جانان نمي‌رسد


******


غم در شعر حافظ


رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند!
چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند


******


چگونه شاد شود اندرون غمگينم…؟


******


در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست


تک بيت هاي مشهور حافظ


اشعار مفهومي حافظاشعار مفهومي حافظ


ناگهان پرده برانداخته‌ا? ?عن? چه
مست از خانه برون تاخته‌ا? ?عن? چه


******


ما در پياله عکس رخ يار ديده‌ايم
اي بي‌خبر ز لذت شرب مدام ما


******


کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
کي روي؟ ره ز که پرسي؟ چه کني؟ چون باشي؟


******


جان بي جمال جانان ميل جهان ندارد
هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد…


******


دايم گل اين بستان شاداب نمي‌ماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي…


******


دل عالمي بسوزي چو عذار برفروزي
تو از اين چه سود داري که نمي‌کني مدارا؟


******


آفرين بر دل نرم تو، که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده اي!


******


رنج ما را که توان برد به يک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکني


******


در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نکشد وز سر پيمان نرود


******


داني که چرا سِرّ نهان با تو نگويم؟!
طوطي صفتي! طاقت اسرار نداري!


******


شاه بيت هاي حافظشاه بيت هاي حافظ


جلوه بخت تو دل مي‌برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جاني و هم جاناني


******


هيچ مي‌داني که لرزد پايه‌ عرش خدا …
گر يتيمي هوو کشد يا عاشقي تنها شود


******


آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدايا به سلامت دارش…


******


با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي
تا بي‌خبر بميرد در درد خودپرستي


******


هواخواه توام جانا و مي‌دانم که مي‌داني
که هم ناديده مي‌بيني و هم ننوشته مي‌خواني…


******


شراب تلخ مي‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش…


******


شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما
بسي گردش کند گردون بسي ليل و نهار آرد


******


دوبيتي هاي مشهور حافظ


زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اکراه نيست


در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست
در صراط مستقيم اي دل کسي گمراه نيست


******


نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشي
که بسي گل بدمد باز و تو در گل باش


من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش
که تو خود داني اگر زيرک و عاقل باشي


******


منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم که ديده نيالوده‌ام به بد ديدن


وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم
که در طريقت ما کافريست رنجيدن


******


تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد


سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد


******


نه هر که چهره برافروخت، دلبري داند
نه هر که آينه سازد، سکندري داند


نه هر که طرف کله کج‌نهاد و تند نشست
کلاه‌داري و آيين سروري داند


******


شعر حافظ درباره دوست


ني قصه‌ آن شمع چگل بتوان گفت
ني حال دل سوخته‌دل بتوان گفت


غم در دل تنگ من از آن است که نيست
يک دوست که با او غم دل بتوان گفت


******


اشعار حافظ عاشقانهاشعار حافظ عاشقانه


سخن اين است که ما بي تو نخواهيم حيات
بشنو اي پيک خبرگير و سخن بازرسان


******


غزل هاي حافظ


روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد


کامم از تلخي غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران ياد باد


گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد


مبتلا گشتم در اين بند و بلا
کوشش آن حق گزاران ياد باد


گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران ياد باد


راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
اي دريغا رازداران ياد باد


******


مژده اي دل که مسيحا نفسي مي‌آيد
که ز انفاس خوشش بوي کسي مي‌آيد


از غم هجر مکن ناله و فرياد که دوش
زده‌ام فالي و فريادرسي مي‌آيد


زآتش وادي ايمن نه منم خرم و بس
موسي آنجا به اميد قبسي مي‌آيد


هيچ کس نيست که درکوي تواش کاري نيست
هرکس آنجا به طريق هوسي مي‌آيد


کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اين قدر هست که بانگ جرسي مي‌آيد


جرعه‌اي ده که به ميخانه? ارباب کرم
هر حريفي ز پي ملتمسي مي‌آيد


دوست را گر سر پرسيدن بيمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسي مي‌آيد


خبر بلبل اين باغ بپرسيد که من
ناله‌اي مي‌شنوم کز قفسي مي‌آيد


يار دارد سر صيد دل حافظ ياران
شاهبازي به شکار مگسي مي‌آيد


******


بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کني
خون خوري گر طلب روزي ننهاده کني


آخرالامر گل کوزه گران خواهي شد
حاليا فکر سبو کن که پر از باده کني


گر از آن آدمياني که بهشتت هوس است
عيش با آدمي اي چند پري زاده کني


تکيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگي همه آماده کني


اجرها باشدت اي خسرو شيرين دهنان
گر نگاهي سوي فرهاد دل افتاده کني


خاطرت کي رقم فيض پذيرد هيهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کني


کار خود گر به کرم بازگذاري حافظ
اي بسا عيش که با بخت خداداده کني


اي صبا بندگي خواجه جلال الدين کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کني


******


اي نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست


شب تار است و ره وادي ايمن در پيش
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست


هر که آمد به جهان نقش خرابي دارد
در خرابات بگوييد که هشيار کجاست


آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسي محرم اسرار کجاست


هر سر موي مرا با تو هزاران کار است
ما کجاييم و ملامت گر بي‌کار کجاست


بازپرسيد ز گيسوي شکن در شکنش
کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست


عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروي دلدار کجاست


ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي
عيش بي يار مهيا نشود يار کجاست


حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بي خار کجاست


******


نيم بيت هاي مشهور حافظ


گلچين اشعار حافظگلچين اشعار حافظ


دائماً يکسان نباشد حال دوران غم مخور…


******


‏چشم مست يار من ‏م‍يخانه مي‌ريزد به هم!


******


کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش…


******


حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس !


******


تو نباشي دل ما را، ثمري نيست که نيست…!


******


صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم؟


******


ز چشم بد رخ خوب تو را خدا حافظ


******


مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست …!


******


من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش


******


در هيچ سري نيست که سري ز خدا نيست


******


بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم


بهترين و زيباترين شعر هاي سهراب سپهري + شرح حال زندگينامه


اشعار سهراب سپهري , اشعار کوتاه سهراب سپهري , اشعار زيباي سهراب سپهري

سهراب سپهري يکي از شاعران معاصر ايراني است که در سطح جهان شناخته شده است و اغلب هم اشعار عاشقانه سهراب سپهري مورد قبول عامه هستند و بسيار ديده ايم که اشعار سهراب سپهري براي پروفايل هم با اين مضامين بسيار مورد استفاده قرار مي گيرند. زندگي سهراب سپهري هم بسيار خواندني است چرا که پدر و مادر او هر دو اهل هنر و ادب بوده اند و در کل در يک خانواده هنردوست پرورش يافته است. ما در اين مقاله از پارسي نو براي شما در مورد بيوگرافي سهراب سپهري مطالبي را منتشر کرده ايم ضمن اينکه اشعار کوتاه و زيباي سهراب سپهري را هم مي توانيد ببينيد. لازم است بدانيد که سبک شعر سهراب بر اساس سبک شعر نو است و مضامين شعرهايش هم بسيار گيرا و جذاب هستند.


ادامه مطلب.


زيبا ترين مجموعه شعر ها و رباعيات خيام نيشابوري


اشعار خيام , اشعار زيباي خيام , اشعار خيام نيشابوري

خيام يکي از شعراي ايراني است که داراي سبک خاصي است و همه با رباعيات خيام آشنايي دارند. در واقع دو بيتي هاي خيام در سطح جهان شناخته شده هستند و داراي شهرت هستند. همانطور که مي دانيد رباعي سرايي يکي از سبک هاي شعر گفتن است که در ادبيات ايراني رواج دارد و بسياري از شاعران ديگر بر مبناي سبک کار خيام رباعي هايي زيبا سروده اند.



ادامه مطلب.


در آينه ي يازده ماه ديگر است


در آينه ي يازده ماه ديگر است


درخت روشن زن ميانسال
در آينه ي يازده ماه ديگر
وارد تالار بيوفاي بازنشستگي مي گردد
جان زرد اجاقش 
مفهوم معني دار کوري است
و امشب لبريز خاموش تنهائي ست
برخلاف حقيقت درخشان ماه بدر
فروغ کوتاهي دارد
تا آواز سپيد چند جمله آ پارتمان آن طرف تر
شوهرش بر خلاف تمايل آبيش
هر از چند گاهي مسافرعاشق سبزينه هاي شما لي است 
مردي ميانسا ل 
که سر و صورتش را در ترانه هاي خيس آسمان و ماه تنکابن شستشو مي دهد
کنارنسيم لبخند دلگشاي دريا
با انس درختان کيوي و ماه بي قرار گفتگو مي کند
زن – غروب دلگير مهتابي را 
چند شبي است که پاي جير جيرک ها آواز مي خواند
صداي تنها يش در گلدان گوش خيابان کوتاه زندگي پيچيده
و از حوالي صادق سبز مهرباني و صبر است
به آساني مي شود آن سوي ديوار قلبش را جستجو کرد
ساده در حجم خشک خواب فرو مي رود
در روياي صبحي به سادگي شن و علف
به سادگي چشمان کبوتران وحشي
از روياي ارغواني خواب بر مي خيزد
هر روز مسافر خسته چشم بسته
صبح و عصر خانه تا اداره است
تمام لذت خانه و اثاثيه اش به خوبي او را مي شناسند
شب ها گاه گاه ماه سان دو سه ساعتي بساط غربت ما را مي شکند
اگرچه ريسمان آشنائي ما روز به روز محکم تر مي شود 
با اين وجود رگه هائي ازابهام در سنگ آشنائي ما مي درخشد
رگه هائي قابل تامل
وقتي فضاي متلاطم سا ل هاي بعد را ورق مي زنم
مرگ همسرش را مي بينم
پس قرار بود او زودتر به خاک ملحق شود ؟ !
امروز سال ها از آن تاريخ گذشته است 
پس قراربود او زودتر به خاک ملحق شود ؟!
اين را در آب هاي امروز در مرکز خاک سخن مي کارم
و در عصاره آن روز هيچ تابشي نداشت
اصلا چه کسي جز خدا مي دانست ؟
و زندگي گوئي 
يک چشم بهم زدني بيش نيست 

ديگر در سبزه زار چهل سالگي مي رويد
وقتيکه مادرش لبخند اندوهناک مرگ را پذيرفت
تمامي علاقه ي خانه را در پي اختلافي عميق با پدرش
در مسيرناجاري ترک گذاشت
فرش آشنائي را در کوچه پس کوچه هاي جانگير استثمارپهن کرد
کاري جانفرسا با حقوقي اندک
تا فقط درکي زنده بماند
حتي اگر کبوترهاي ملاطفت برادر نبود
سرپناهي در شب محتوم روزنمي يا فت
يک سال است که هر شب خود را در اطاق خود رائي بيمارزنداني ميکند
صبح همراه گنجشکها از خواب بي خوابي بر مي خيزد
ديگر کار است و کاراست و ناچاري زخم ها بر روح
آنگاه سنگ شب را تا خانه بر گرده مي کشد
زندان ناگزير خانه با ن يتي در انتظار اوست
چون مهتاب اندوهگين پشت پرده ها
اصلا نمي توان در قايق درک کنکاش کرد :
جه نيروئي اورا به زيستي چنين دشوارمي کشاند
شايد گنجشکها و جير جير ک ها بدانند
شايد مورچه ها و کبوترها
در اين آفرينش به ديده حيراني بايد ريخت
آيا در جهلي پيچيده و جانکاه حصار زندان نمي افرازد ؟
تا دادار را چه ستاره ي منظوري بدرخشد








حيف از آن همه درختان طناز
که به هئيت ميزها وصندلي هاي فريب روييدند
حرف ها و صحبت ها هم در آ رايش دفاع از مستضعفين مي چرخند
اما ورقه هاي ابر و باد بازگو کننده حقيقتي تلخند
چونان مدارک دانشگاهي باد آورده
هر کدام به درخشش قلابي در عصر روشنگري واقفند
و روزي افشاگري آفتاب را بي ترديد خواهند ديد
مستضعفان عاشق باران هاي حقيقت مي رويند
بايد به دريا فکر کرد
انسان ها شاخک هاي حساس درک را مي پايند
بي شک دل دريا در حقيقت جويبارها مي تپد
بايد همواره در راستاي ستاره هاي اميد وار زيست
جهان زيباست
اما در پيچيدگي فريب انسان بايد نشست
ما بي شک در خاطرات معمولي خويش
بازگو کننده حقيقت روشن خويشيم
تا در اين ناپايدار چگونه به پايداري بينديشيم
شما تلخ خواهيد روييد
شما تلخ خواهيد روييد
قرآن مقدس اين را مي گويد


او که از قبيله ي سياحت و زيبائي بود
با زياني جذاب به نرمي آب زلال
حرف به حرف روئيد
تا دريا را در من بروياند
چشمان دريائي کلماتش
گلسنگ درک را 
در سنگ آفتاب چشمان ذهنم نشاند
به سادگي علف حرف به حرف روئيد
جمله به جمله جاري شد
تا ستاره ي تفهيم را در من جوانه زند
اکنون من نيزاز قبيله ي آينه و آب و آفتابم
به زيبائي در کلمه و جمله جاري مي شوم
تا عطش لطيف ترا فرو نشانم
تا مرگ – گل هاي فاصله کدامند ؟
در خلوص عرفان سبز آب مي رويم 
نزد من که آمدي
آفتاب و آب بياور 
ماه را صدا کن
در پهناوري آبي رشد کن
من هنوز در اينجا بس دل تنگم
تودرکدام ملکوت اذان
به قلب ستاره تابيدي ؟
تاريکي نيز دنياي زيبائي مي آفريند
آنجا نيز نمو آب را جستجوکن
و بر مزار من همه ازآفتاب بگو
همه از شب
آه – در عشق من شبنم شو
چرا اينگونه عاشقي ؟
چرا ؟
اي گل هاي تنهائي !
شما نمي دانيد ؟


 


 


در اطاق شب باز مي شود
پله هاي نيمه تاريک
پله هاي نيمه روشن
در آپارتمان شب باز مي شود 
بيرون شبي کامل مي درخشد
جعبه ي توري زباله در آن طرف خيابان
در انتظارپلا ستيک هاي پرزباله
سگ هاي جيرجيرک بي وفقه آواز مي خوانند
چشم انداز روشني در آن طرف شن زار
در عمق نگاهم مي نشيند
آسمان چشم مي گشايد
ابرهاي تيره ماه را مي بلعند
پشت درپروانه اي در خواب روياي ماه و ستاره است
پله هاي نيمه روشن 
پله هاي نيمه تاريک
ونگاه ساعت بيست چهارسالن
مرا آواز خدا همواره به تلا لو مي کشاند
و درک تاريکي را آسان مي سازد
کمي هم در عمق روشن آسمان بنشينيم
شب باز در ميان سالي خويش سخنراني مي کند
من آ ن را به خوبي آب و نان مي شناسم
به خوبي آب و نان !
روي تمرکزقالي ماشيني شبي زمستاني
بر پشتي عاطفه ي ماه
رويش سبز فيلم سينمائي جمعه شب
در نور آوازخيابان شبکه ي اول تلويزيون
مرا به مهماني ارغواني سپيد کشاند
تمرکز شيري رنگ حواس
عبور بي وقفه ي نگاه
پيوند مورچه ي صحنه هاي بکر
انتظار رنگين فام دو ساعته
وسرگذشت سياست
سياست سيبي است که 
در بارگاه عرفان به ثمر مي نشيند
جهان عارفانه مي درخشد
و همه ي زواياي حيات را خلق مي کند 



صداي پاي صبح بر خاک و سنگ
کلاغي در همين نزديکي چند بارپيري دي را آواز مي خواند
سکوت – خيابان را به آسمان وصل مي کند
چهار نفرسوار سرويس تکرار مي شوند
روز بازي لاک زدن در پيچ و خم خيابان هاي کوچک آغاز مي گردد


و به داستان زمستاني جاده مي پيوندد
گل سرد خورشيد آرام آرام در افق جوانه مي زند
تا چشم مي گرداني
لبخند گرم لذت از چشمان عاشقانه خورشيد مي جوشد
از جاده که گذشتي
صبح را در خيابان ها مي گرداني
تا به اداره ي تکرار بيکاري برسي
همان اطاق
همان احوالپرسي
همان نگاه ها
پنجره و آسمان و خورشيد
کمي هم بر موج زمان بنشين
و دوباره پرواز کن
هيچ نمي داني پايان راه به کجا ختم مي شود
تنها انتظار در مسير مومن چشم ها همواره سر سبز است
پس به ناگهان شکوفا مي شود
و به ناگهان محو مي گردد
زينهار دل دوستلن را بيازاري 

قصه ي روح بخش مهر باستاني غروب مي کرد
شهرک جديد در انتظار آبان زيبا ساعت شماري مي نمود
سرماي خزان جوانه زده بود
آنها همه ي وسا يل و افکار خود را در وانتي ريختند و رفتند
غروب جدائي در نگاه زن غبار تيره خستگي مي پراکند
وقتي شب شد –
آنها سرو روياي خود را در مسکني جديد جشن گرفتند
مرد که نگاه سبز آفتاب را به شب پيوند مي زد
به آساني نگاه لطيف خيابان را پشت سر گذاشت
جلو منزل درک جديد توقف کرد
وسراغ لبخند دلگشاي ماه را گرفت
ما با دلتنگي عميق و رنج - گاو خيابان را درآغوش گرفتيم
آنها در خوبي بارور- هميشه همسايه بودند
منزل تخليه شده هم همين را مي گفت 
پله ها – نرده ها و دري که به خيابان ساکت چشم مي گشود 

به چشم اندازت هر چه بيشترنزديک شو
در چشم اندازت با چشما نت قدم بزن
با ذهنت
چشم اندازت را در دستا نت لمس کن
در چشم اندازت هر لحظه بهاري نو تر را تجربه کن
در درون چشم اندازت به لبخند و پايکوبي بنشين
آنجا بلدرچين غم و شادي لانه دارد
مرا درقلب آوازش بنشان
در تجربه هاي دوستت غوطه ور شو
در درون اعماق چشم اندازش شنا کن
ودوباره به خودت برگرد
اينجا اينک بهار شعله ور است
و همه چيز در نگاه سبز علف ها پير و جوان مي شود
بيا با نگاه تو در دوستان سبز علف زاربنگريم
نگاهي طرد و مرطوب
در آفتابي به بلنداي تاريخ
چه چشماني گرم و گيرا داشته باشي
چه ذهني قسي و خونريز
سرانجام خواهي شکست
و بي ترديد به خاک خواهي پيوست
درک آينده قضاوت عبور چشم اندازها ست 
و مرا آه انسان در خود پيچيده است
ولي يقين دارم
که روزي دوباره از خاک خواهم روييد
و در برابرچشم انداز دوست خواهم ايستاد
او که مرا همواره آفريده است
با چشم انداز هاي رنگارنگ 
27/2/88
غزال وحشي شب در خانه نمي رقصد
وقتي که با سکوت سبز دقت گوش مي سپاري
صداي جيرجيرک بي قرارخزان پرده هاي گوش را مي نوازد
تلويز يون و بازي هاي کودکانه
بازي هائي که بزرگان به نمايش مي گذارند
سه چرخه بر روي قالي – رها شده در ترنم لامپ هاي مهتابي
ناگهان اخبار – روينده بر قلب خسته زمان
سناريوي سيا ستمداران با نام مردم
تابلوي اسب ها بر ديوارساده ي زندگي 
اسبي در کنار بوته هاي گل – آب رويا مي نوشد
ريتسوس با استادي تمام درس شکار لحظات مي آموزد
ما چهار فصل را چسبيده بر روي ديوار شب به زيبائي مي نگريم
سرانجام بر بستر نرم شب خواب انگورهاي روز را به انتظارمي نشينيم
غزال عاشق شب در خانه نمي رقصد
فردا لحظه ها ي نوراني در غوغاي روز
بيا به حقيقت مرگ و زندگي ايمان بياوريم
هر لحظه مي شکفد 
ومي ميرد . 


شعر زيباي زندگي من


شعر زيباي زندگي من 


مردي در ميان کتابها و رومه ها
زني را از جنس فيلمهايش بوسيد
يأسي بر چشمان اميدوار رحمي باريد
و نطفه ي رنج من شکل گرفت
در نخستين غروب که آسمان
را خون آلود کرد
از حسرت عشقي ناگفته
زاده شدم
و هرگز سخن از عشق در ميان نيامد
و زن در زهن مرد توقيف شد
آنچنانکه عدالت در ذهن جامعه
سفر به راه افتاد
آينه اي در دستم بود
چراغي در انديشه ام
زمين پر از گامهاي سياه بود
و کفشهاي من
تنها ضربان سرما را مي تپيدند
ناگاه نشست مردي در آينه ام
نشسته بود مردي روبروي من
و در خلأ خود بود
ستارگان درخشانند
مرد ستاره نبود
کوهها استوارند
مرد باوري استوار نبود
نشسته بود مردي روبروي من
و من دوستش مي داشتم
سياه بود و تلخ بود
همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته هاي آينه ام
و کابوس زاده شد
دقايق من در نحوست صبحي کاذب هدر رفتند
و از هر کنار به پاي پوش قاعده هاي من خاري فرو رفت
من مست کردم
و در هر مستي ام تو را مي ديدم
مانند شهرم که غذا را
و تو را که
مي ديدم
که بزرگ مي شوي ، که بزرگتر مي شوي
و مي افتي و بلند مي شوي و رشد مي کني و رشد مي کني
و خودم را که فرو مي ريزم و فرو مي ريزم
و آب مي شوم و آب مي شوم
در يأسي که تو در آن ،‌ در دردي که شعر من در آن
متولد مي شوي و بزرگ مي شوي و بزرگتر مي شوي
و من
شاعر سيه پوش شعري سپيد موي هستم
با روزنه اي کوچک ، با دريچه اي کم سو
که عشق را رهنمون مي کرد
به سردي انگشتانم و سردي نگاهم
که هيچ نمي ديد
جز کوير ،‌ جز کوير ،‌ جز کوير
و سردي لبانم
که دير گاهي نخوانده بود ترانه اي
ترانه هاي دلتنگي
ترانه هاي تنهايي
و ترانه هاي همزاد خود را ترک گفتم
تا ترانه اي ديگر بسرايم
ترانهاي خاکستري رنگ
تا ريشه هاي سياه تو را بسوزاند
و من گم شدم در ترانه ات
که اگر مي نواختي
هر زخمه اش رهاييت بود
و اگر مي نواختي هر زخمه اش پيوندي داشت با ريشه هاي
من
و من پر از بغض بودم و اشک
پدر نبود
و او تنها در کتابهايش بود و جز انسانهاي مرکبي
هيچ چيز را نمي ديد و نمي ديد و نمي ديد
و مادر در بايگاني فيلمخانه ي توقيف شده ي ذهن پدر بود
و براي مادر من نبودم
جز دروغ يک مرد
و نبودم جز حماقتي
آشکار
و من پر از بغض بودم و اشک
و شهر تاريک بود
و شهر هميشه تاريک بود
و مردي که روبروي من نشسته بود
سياه بود و تلخ بود
و من دوستش مي داشتم
نه براي آفتاب و نه به خاطر شب
به شکل پدر بود
و من به خاطر شعر دوستش مي داشتم
و من
شاعر سيه پوش شعري سپيد موي هستم
و شهر پر از زخم بود
و من پر از بغض بودم و اشک
و گونه ي خيس آسمان
مرد آمده بود
و من به شک رسيدم
و مادر در ذهن پدر توقيف بود
آنچنانکه آزادي در ذهن شهر
و شهر در شک بود
مرد صدا کرد مرا
آنچنانکه عدالت شهر را
و من گوش نکردم
و شهر پر از ناله بود
بايد به سکوت عادت مي کردم
بي گاهان تو آمدي
و من گرمايت را احساس نکردم
و شهر بيمار بود
تو به من لبخند زدي
تا دگر بار باوري استوار يسازم
و من باور را به خاک سپردم
آنچنان که شهر
آزادي شهيدش را
و من مي دانستم معجزات تو براي من عمري کوتاه دارند
و سرانجام
در دورها ، در دوردست ها
در سرزميني که دور از ميلاد هر ذهن روشن است
و دور از ترانه هاي رهاييست
کسي را قرباني کردند
و صدايش را هيچ کس نشنيد
کسي را قرباني کردند
و هيچ نشانه اي در ميان نبود
نه سرخي خون شفق و نه سرخي خون فلق
چرا که در چنين سرزميني شاعران را
بي هيچ نشانه اي مصلوب مي کنند
کسي را قرباني کردند
و دريغ از يک پرنده
و قرباني پرواز در آسماني بي پرنده
و قرباني نگاه در زمين نابينايان تاريک دل
و مرگ
مرگ دشوار نبود
وسيع بود مثال خورشيد که بر زمين
و مي نواخت مرگ
مثال باران که بر کوير
و مرگ لالايي مي گفت
همتاي مادربزرگ که لالاييش
که تنها نجواي مه گرفته ي لالاييش در پشت پرچين خاطرات
باور هر چيز خوب را ، هر چيز پاک را
در من زنده نگاه مي داشت



من خانه را تاريک مي کنم و هر چه پنجره است با پرده اي 
سياه مي پوشانم
از چراغها بيزارم و از ستارگان و مرواريد
و شهر پر از چراغ است
و من
بارها تور نگاهم را به افق هاي دور انداختم و هيچ صيد نشد
نه ستاره اي و نه مرواريد
و مردي که نادرم را کشت
و من خون را در چشمانش مي ديدم
و مار را بر شانه هايش
در دستش چراغ بود
و خواهرم که تنها يک بار از خيابان عبور کرد
و زير چرخهاي سنگين اعتماد
له شد
چراغ سبز چهار راه را ديده بود
از چراغ ها بيزارم و شهر پر از چراغ است
و حتي تمام کسانيکه در قطب جنوب راه را گم کردند
ستارگان را ديگر نديدند
و خوب يادم هست مردي که دوستش مي داشتم
با گردنبند مرواريد من خود را حلق آويز کرد
و شهر پر از
گفتار است
شايد آخرين شعري که در رقص روسپيان محله و زهرخند مردها سرودم
خود بوي مرگ مي دادم
کفتارها در چشم من چراغ مي اندازند
و من بر چشمانم پارچه اي سياه خواهم بست
تا هيچ چيز را نبينم
نه شکنجه را و نه چراغها را
تنها صدايشان را خواهم شنيد
و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد
چرا که دهانم بوي مرگ مي دهد
و هرگز نمي خواهم خوراک مغز امشب کفتارها باشم


شعر پرمعناي سي تير


 


به حيرت از تو اگر
1
ولي :
سالخورده ي دف زن
سايه ي تسخيري
اصل چهار غله و جنجال
واسطه خون بود
نه سالگي ام
به خانه مي آمد
و خرما بسته بندي شيريني داشت
خون سيامک گندم رست
2
مي گذرم
و باغچه طي مي کند
تو را
و خنده ي ستاره اگر ديوار
جذام حجله روي
هيولاي زير هشت
ضرابخانه پر از سکه ست
و اسطبل شاهي اسب مي طلبد
خون
سيامک گندم رست
3
نمي رمانمت اي توفان
هلال ضربي سيالسنگ
که پشت کرده / ميهنم / از دست مي شود
نمي تابد
از من به قطره اي
که حشمتيه کاسه گردان بود
و کاسه سرم ارزان
که سالهاي بي تو مرا دنبال
دو سوم دريا بودم
حشم دو پرچم گل ها
خون سيامک گندم رست
4
تو از کجاي گريه نماياني
که از ميان دايره سر مي روم
و از دهان گور
زبان گرگ هاي خانه زاد
روسپي هانه هاي پير تر از کشمير
مخ هاي بي شعبان
و تازيانه ، موجه
عمر
در حمام زرهي
درشکه ها تاريک
و لابه هاي کهن
خون سيامک گندم رست
5
پاک مي شود خاطرم
در بادهاي غير موسمي
نه سالگي ام به خانه مي آيد
از جان خود گذشتم
با خون خود نوشتم
يا مرگ يا مصدق
گريه فاسد بود
زمين مجاور ماهي ها
و سينا ساحل
خون سيامک
گندم رست
6
ترس
سايه ي شرم آگيني داشت
در چارباغ مدرسه/ خالي
نمي دويدم
دست نه سالگي ام نمي کشيدم
صداي قامت شاملو
ديار کسرايي
و چشم خالي اسفنديار
خون سيامک گندم رست
7
سرک مي کشي
کسوف بيستم مرداد
بيست و
پنجم مرداد
بيست و هشتم مرداد
و سرچشمه تهي ست
تير از واله خون مي چيند
بازار در گذر سر مي رود
پلاک چندم او
و باد مي بالد
خون سيامک گندم رست
8
که باز
سر نرود احساس
سپيده از سر ميدان تير
و تازيانه از تنوره ي نيلوفر
بهار گريه کني
درخت سينه داده به گنجشک
خون سيامک گندم رست
9
سپيد نپوشي
عروس ارزنة الروم
قرار آسمان و حنجره ي کور
بسته هاي اسکلت بر آب
چه آفتي که نرفته ست
خون سيامک گندم رست
10
چه خسته مي کشي
سپيده ي عمويي
کامياب
مرور قافله در باد
در باد درخت خاني آباد
در باد غروب عشرت آباد
در باد نگاه وکيلي توفان مي کرد
نمک بر زخم مپاش
کلاغ کافه نادري سابق
نامه به مقصد نمي کشد
خون سيامک گندم رست




سي وقفه




طنين کاهن اگر اما
1
سراب با ملکي همراه
هراس با فلک الافلاک
لشکر زرهي
و کدتاي کبيسه
به سالگرد تماشاي آب در پاييز
و جامه از تن دنيا ربود
مرزنگوش
خون سيامک گندم رست
2
دروغ در مولن روژ لباس رنگي مي پوشد
کرشمه در مولن روژ لباس رنگي مي پوشد
فراق در مولن روز لباس رنگي مي پوشد
کمرنگيري
شرار بيست و هشتم مرداد
کريم پور شيرازي سياوش آتش هاست
و او در آينه ها تنها
خون سيامک گندم رست
3
بغل وا مي کني
کميته پا مي گيرد
شکنجه سر بر مي دارد
در اخم کوهستان
و نام آدم ها
خون سيامک گندم رست
4
پر از ارامنه
درد - آوا
تبار تزريقي
و ابرهاي يکسره در پاييز
چنين که پير مي پرد از ديوار
عبور خواب تو کش مي دهد
و يال اسب به مجرا
خون سيامک گندم رست
5
نه اين که دامن او
خاموش
و ابر،‌پرپرزن
سحر کپک زده ي وهم
توپخانه خيره به دنيا
نگاره ها خالي
و دام پاره
خيس گذر تاريک
خون سيامک گندم رست
6
هنوز هشتي سبز آباد
نگاه ليل پر از شاخه
خواب قنسول از دريچه گذر مي کند
و سمت ديگر من افراست
صداي دور علف
چشم ديگري ست
دست تازيانه در ميانه ي ميدان
عبور خنده با انوشه به لبخند مي رسد
خون سيامک گندم رست
7
ميان کوچه خبر گام مي زنم
از حوض سلطان بالا مي کشي
از شهرباني
غروب و چکمه ي دژبان
خيال زيبايي
هنوز آن بالاست
و کاروان ان رگ سيال
خون سيامک گندم رست
8
کلاه پاره به سر اندوه
و عشق پير صفرخان
کرانه ها خالي
دوباره آن طرفم
جان پونه حلق آويز
هراس شاعرانه
پرم درياست
خون سيامک گندم رست
9
نمي شوم از ديدار
درنگ مي گذرد
صداي پاي کلاغ
و من
سرم از دنبال
عشق لانه ي ماهيخوار
خون سيامک گندم رست
10
حضور خاطره
افشار طوس ناپيدا
و جاده کفترک از شيب شهرضا جاري
نگاه مزرعه از لاي جامه خونين بود
و فاطمي پنهان
خون سيامک گندم رست






سي تبسم




و جانب عطر شفق
1
جهان که جعد کلالي نيست
سپيده سر برگرداند جلالي مي ريزد
بنفشه پا بردارد
شبم پر از دانه ست
نه
سالگي ام به خانه مي آيد
شنيدم بهمني گردان مي سازن
براي بازي فکري سربازا زندان مي سازن

و قهوه خانه تهي
قرار جعفر آهنگر
خون سيامک گندم رست
2
نگاه کهنه
اقدسيه بر آتش داد
نهان فتنه تو را
گمان نمي برم
چراغ فاصله عباسي ست
خون
سيامک گندم رست
3
سرگرداني
پري که باغچه مي کارد
ميان پنجره و پاييز
و روزبه عاشقانه اگر کوتاه
مرام ساحل اگر
پرده مي کشد سينه
خون سيامک گندم رست
4
آزادي غايب بود
شمال از من باران تر
و  مرتضي / جلوترم از مرگ
پياده مي شود
غروب لشکر زرهي با او
ميان شانه ها و شترخان
هنوز ناپيداست
خيال آن گل اگر چرخ مي خورم
تاريک
خون سيامک گندم رست
5
دهان
چه تلخ مي گذرد
و باد
پر از صداست
آب هاي غروب
ميان لاله زار و قد تو
تنها
قيام مردم
نيست
و مار مي رقصد
خون سيامک گندم رست
6
زمان
اجازه ي رفتن بود
کسوف شبنم و خورشيد
درک شوم حقيقت
و ابتداي تهي
خون سيامک گندم رست
7
ابرهاي در ميانه سالي دود
ارابه هاي مرده
کلاف سر در پا
پرده نمي گرداند
قهوه
خانه
دور مي زند سحاب و اکبر گلپايگاني
و پير مي پرد
بهار و آتش بي منقار
خون سيامک گندم رست
8
پياده مي ترکد
ديدار
دانه اي از ريگ
پيچ و تاب کبوتر
کنار چوبه ي تاريک
و عشق با تو به ميدان
و آفتاب
ميان دست
تو تأخير مي کند
غرور زورخانه
مهيا ست
خون سيامک گندم رست
9
ساه بماني سال
سر به راه قدم بر مي دارد آب
سر بهراه قدم برمي دارد باد
سر به راه قدم بر مي دارد او
و آب به لانه مي بندد کبک انجير
خون سيامک گندم رست
10
ولي
سالخورده ي دف زن
گرگم به هوا سيرم و شب بالا
اسا چپرنگ پيرم و شب بالا
امان نبرا سيرم و شب بالا
کرمج زير پا پيرم و شب بالا
والبي سلام وسلام
و عليک و عليک
بر جمالش
خون سيامک گندم رست






سي پاره ي برهنگي دانوش




مرا عبير عبارت
ميزان همين مجسمه ي سنگي ست
منقار در سوال
خامشي عمر
ارواح بي درخت
دخيل راه ست
پروانه اي که فرش کرده اند و
باورم اين هنگام
در خاطرات کهنه شناور نيست .
پايان آخرم از اول
اين لوح چندم ماهي هاست
ماهي که آشتي ست
آشيانه اگر در چاه
مي خنددم سکوت
درک تو ناپيداست
با من چراغ مي وزد
جواني ات
آوار
شبنم است
سوگند بر جداره ي فروردين
چشمي به روي چشم مي پرد اما
خواب زمين براي دايره ها
کوتاه ست
منقار در سوال
فصل سوم مرداد
تعميد بارقه
با مهميز
هر شب
بر اقتضاي هر چه تباهي ست
پره هاي بيني آن برج
مي لرزد
آشکار
تحليل مي رود مخاط خاطره
در شلاق
رد صداي گرگ
حافظه ي درياست
پاي حصار چندم دنيا
در خواب هم بخار مي شود و
خاک : پلکي نمي زند
تشتي لبالب از خيال تو
تصوير مبهمي
باغي پر از برهنگي دانوش
بدر تمام آشيانه ي کوت
ماهي که آشتي ست
آشيانه اگر در چاه



نقد و بررسي: کشف و تبيين آرايه اي ادبي به نام دنباله گيري


 


کشف و تبيين آرايه اي ادبي به نام دنباله گيري اين جانب در تبيين سبک شعري و ادبي خود، به آرايه اي پي برده و آن را دنباله گيري ناميده و انواع سه گانه اي برايش يافته ام(البته نمونه هاي زيادي از آرايه ي دنباله گيري را در شعر و سخن سخنوران مي توان يافت.) دنباله گيري شبيه به تکرار است؛ اما با آن متفاوت و از آن لطيف تر. در آرايه ي ادبي تکرار، واژه اي را به منظور خاصي مثلا تأکيد و. تکرار مي کنند؛ اما در دنباله گيري ، واژه هايي مشابه در کنار هم مي آيند و يا در نوع ضعيف تر آن در فاصله ي يکي دو کلمه اي از يکديگر قرار مي گيرند نه اين که تکرار شوند؛ البته در اين باره، بحث زبانشناسانه هم مطرح است که آيا تکرارهاي واژه، عينا همسان هستند يا نه. جواب، اين که در اين جا با مقوله ي واج بعنوان واکه ويا همخوان زباني سر و کار داريم نه با آوا بعنوان مقوله اي دقيق و داراي ظرافت هاي بيش تر فيزيکي. 


ادامه مطلب.


گشت وگذاري در يک غزل جذاب


 


گشت وگذاري در يک غزل  
گشت وگذاري در غزل (نقاشي)
شاعر : شادي بلکامه 
نام شعر: نقاشي 
نويسنده : غلامحسين جمعي 

اگر شعررا يک پديده بناميم، که درزبان پديدارمي گردد، و هر پديده، داراي دو مختصات (کمي و فيزيکي ويا شهودي ويا بطور کلي، يک ابژکتيو) و ديگري ( ارزشي و کيفي ودروني و يا سوبژکتيو است) شعر هم، از اين قاعده مستثني نيست. پس هر شعر(صورت و شکل و قالب وفرمي) دارد و ( درون ومضمون ونيتي)، که اين دوعنصر، متأثر از محيط وشرايط ذهني وروحي شاعراست، و در سطحي به نمايش درمي آيد، که داراي دو محور بنام جوشش و کوشش است . و ارزش گذاري اين محورها درنزد افراد مختلف فرق دارد، ولي درهر صورت، اين دو، به دوبال پرنده مي ماند . که يکي را (خيال) و ديگري را ( واقعيت ) مي ناميم وشعري مطلوب است که معجوني از هردو باشد ودرآن صورت است، که علاوه بر داشتن سهمي براي (سر)، حتمن (دل) را هم خواهد برد . حال با اين مقدمه به سراغ شعر شاعر عزيزمان سرکار خانم شادي بلکامه مي رويم ودر ابتدا نگاهي گذرا برآن مي اندازيم تا يک تصوير وتصور کلي در ذهن داشته باشيم 
نقاشي


ادامه مطلب.



يک پياله شعر بازي جراحي ادبيات يک حبـه نقد .( قسمت هشتم) 


 نويسنده محمد ابراهيم جاذب نيکو (جاذب )|نقد| 1395/11/20 - 21:31| 354


 يک پياله شعر يک حبـه نقد .( قسمت هشتم)يک پياله شعر يک حبـه نقد .( قسمت هشتم)

( آموزش عناصر ادبي در سرودن شعر و نوشـتن نقد به زبان ساده ) 


بنام خـداوند نـون و قلم 
خداوند آزادي و عشق و غم

امام صادق عليه السلام :
 ((سِتَّةٌ لاتَكونُ فِى المُؤمِنِ: اَلعُسرُ وَالنَّكَهُ وَالحَسَدُ وَاللَّجاجَةُ وَالكَذِبُ وَالبَغىُ ))

شش (صفت) در مؤمن نيست: 
 سخت‏گيرى، بى‏ خيرى، حسادت، لجاجت، دروغگويى و از حد خود به حقوق ديگران . 


*************************************** 
با سلام و عرض ادب و ارادت به همه ي عزيزان ادب دوست و ادب پرور 
***************************************
ادامه مطلب.



چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها




تا برکنم از آينه هر منکري من زنگ‌ها






بر مرکب عشق تو دل مي‌راند و اين مرکبش




در هر قدم مي‌بگذرد زان سوي جان فرسنگ‌ها






بنما تو لعل روشنت بر کوري هر ظلمتي




تا بر سر سنگين دلان از عرش بارد سنگ‌ها






با اين چنين تابانيت داني چرا منکر شدند




کاين دولت و اقبال را باشد از ايشان ننگ‌ها






گر ني که کورندي چنين آخر بديدندي چنان




آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ‌ها






چون از نشاط نور تو کوران همي بينا شوند




تا از خوشي راه تو رهوار گردد لنگ‌ها






اما چو اندر راه تو ناگاه بيخود مي‌شود




هر عقل زيرا رسته شد در سبزه زارت بنگ‌ها






زين رو همي‌بينم کسان نالان چو ني وز دل تهي




زين رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ‌ها






زين رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان




زين ره بسي کشتي پر بشکسته شد بر گنگ‌ها






اشکستگان را جان‌ها بستست بر اوميد تو




تا دانش بي‌حد تو پيدا کند فرهنگ‌ها






تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو




تا صلح گيرد هر طرف تا محو گردد جنگ‌ها






تا جستني نوعي دگر ره رفتني طرزي دگر




پيدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ‌ها






وز دعوت جذب خوشي آن شمس تبريزي شود




هر ذره انگيزنده‌اي هر موي چون سرهنگ‌ها




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Amber موسسه آراد ونداد پرگاس هر چی بخوای هست فقط خدا شرکت نیکاس وب خاطرات من لایوکار